داستان عشقی 4
 
(زيباترين وبلاگ)
انواع داستان,قصه, شعر و حکایت ها از جمله خیالی عشقی تاریخی و هر داستانی که مد نظرتون هست,خود را آرامش بدهید.
 
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:25 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 « فصل سوم »

حدود ساعت نه صبح بود که دکتر براي معاینه اش وارد اتاق شد. مادرش کنار تختش خوابش برده بود ولی با باز
شدن در و آمدن دکتر او نیز از خواب بیدار شد. آرش ، آرام آرام داشت چشمانش را باز می کرد. مادرش که این
صحنه را دیده بود، گفت:
الهی قربونت برم آرش جون. مادر به هوش اومدي... حالت خوبه؟
آرش که توان پاسخ دادن نداشت ، سري تکان داد. دکتر جلو آمد و آرش را معاینه کرد و چند سوال کوتاه از آرش
پرسید و از او خواست که آرش به آنها با آره یا نه پاسخ دهد. با خوشرویی دستی به سر آرش کشید و گفت:
خیلی شانس آوردي ضربه ي سنگینی به سرت خورده بود و بعد رو به ریحانه خانم کرد و گفت:
خدا رو شکر مثل اینکه حالش بهتره .
ریحانه خانم در حالی که اشکهایش را پاك می کرد، گفت:
دستت درد نکنه آقا محمود. من آرشمو از شما دارم
- این چه حرفیه...خدا آرش رو دوباره به ما برگردوند و من واسطه بودم.
آرش که از حرفهاي مادر و آن دکتر که گفتگوي صمیمانه اي داشت ، حیرت زده شده بود. بعد از رفتن دکتر فقط
مادر را مات و مبهوت نگاه می کرد. با خود می اندیشید این مرد که بودوچرا مادرش چنان گفتو گوي صمیمانه اي
با او داشت.افکار آرش به مادر منتقل شده بود که او در ذهنش چه سوالی می کند . مادرش نگاهی به پسرش
انداخت و گفت:
اون جوري منو نگاه نکن آشنا بود.
آرش به سختی گفت:
از کجا؟
- هم ولایتی بود.
- چرا من تا حالا ندیدمش؟
- داستانش درازه.
- می خوام بدونم.
- آرش اذیت نکن دیگه گفتم که آشنا بود.
- مامان یا همین الان...
آرش که به خودش به خاطر این موضوع فشار آورده بود ، ناگهان آه بلندي کشید. ریحانه خانم که دستپاچه شده
بود، سریعا جلو آمد و گفت :
دردت به جونم. چت شده؟
آرش که درد زیادي را به خاطر ضرباتی که به بدنش وارد شده بود تحمل می کرد، به سختی گفت:
مامان اگه نگی کی بود با این حالم می رم از خودش می پرسم.
- می خواي بدونی؟
- آره
- همین الان؟
16
- آره...آره
- باشه می گم.
ریحانه خانم صندلی اش را جلوتر آورد و کنار آرش نشست و گفت:
چهارده سالم بود. جوون و با آرزوهاي زیادي داشتم و به قول بابام که می گفت:
این دختر همیشه سر و گوشش می جنبه. هر روز بعد از ظهر بعد از اینکه توي خونه کاري براي انجام دادن
نداشتم، می رفتم اطراف روستامون براي گردش. روستاهاي کردستان هم که می دونی چه قدر قشنگ و پر دار و
درخته. یه چشمه بود که می رفتم کنار اون می نشستم. کنار همون چشمه بود که با محمود آشنا شدم. تازه
دانشگاه قبول شده بود و رشته ي پزشکی می خوند. از من پرسیده بود دوست دارم که خوندن و نوشتن یاد
بگیرم یا نه. منم که از خدام بود بتونم بخونم و بنویسم. این طوري شد که محمود به من خوندن و نوشتن یاد داد.
منم خیلی زود یاد گرفتم. اونم کتاب هاي جورواجور می آورد تا من بخونم. نگاه هایی که محمود داشت خیلی
قشنگ بود. اون خیلی خوش تیپ بود، جوون ، قد بلند ، چشم و ابرو مشکی با کلی موهاي پر پشت قشنگ. این
جوري نبین الان دیگه زیاد مو نداره.محمود خیلی جوون خوب و سر به زیري بود. یه حس خاصی بهش داشتم.
نمی دونم چی بود ولی هر وقت براي دیدن من به کنار چشمه نمی یومد خیلی نگران می شدم. یا وقت هایی که
می رفت شهر دل تو دلم نبود که زود برگرده. یه روز بهم یه کتابی داد که داستانی بود، یه داستان قشنگ و کاملا
عاشقانه. براي عاشق هاي او داستان خیلی گریه کردم. چون هیچ وقت بهم نرسیدن. آخرش محمود نوشته بود به
امید اینکه من و تو بهم برسیم. دلم لرزید. نمی دونم اون موقع بود که فهمیدم دختر کدخداي ده که همیشه
باباش براش نگران بود، عاشق شده. عاشق یه جوون که بابام خانواده ي اونا رو خانواده ي بدي می دونست . باباي
محمود آدم درستکاري نبود ، یه آدم شرور و مشروب خور که سال به ماه به خانواده اش سر نمی زد و به قول
محمود توي کافه هاي تهران نوکري این و اونو می کنه تا یه ذره بهش... چی بگم. از آخر و عاقبتش خیلی می
ترسیدم ولی نمی تونستم پا روي دلم بزارم. از اون موقع به بعد روابط من و محمود به هم نزدیک تر شد و دیگه
کنار چشمه درباره ي موضوع این کتاب و اون کتاب با هم حرف نمی زدیم. از خودمون می گفتیم و از حرفهایی که
توي سینمون بود. محمود به خاطر باباش خیلی خجالت می کشید. می گفت:
می دونم به خاطر پدرم و اینکه بتونم خانواده ي تو رو راضی کنم ، راه زیادي رو در پیش دارم ؛ ولی ریحانه اصلا
مهم نیست.
محمود تنها پسر خانواده شون بود و علاوه بر اینکه درس می خوند، کار هم می کرد و خرج مادر و دو تا خواهراشو
هم در می آورد. یه روز که بعد از گردش برگشتم خونه، بابام گفت که دیگه نمی خواد عصرها برم کنار چشمه ولی
دلیلشو نمی دونستم تا اینکه فهمیدم مادر محمود براي خواستگاري از من اومده بوده خونمون. اون شب صداي
پدرم رو می شنیدم که با مادرم صحبت می کرد و می گفت: مگه می خوام بدنام بشم که دخترم رو به پسر یه آدم
عوضی بدم. دختر من پاکه باید خونه ي مردي بره که خوشبختش کنه. باید توي خونه ي شوهرش سروري کنه نه
نوکري.
خدا بابامو بیامرزه می خواست دخترش سرور خونه ي شوهرش باشه چی از آب در اومد. من روي حرف بابام حرف
نمی زدم حتی جرات دفاع کردن رو هم نداشتم تا اینکه فهمیدم عباس و مادرش اومدن خواستگاري. عباس
پدرت ، اون وقت ها از شهر جنس می آورد و ده می فروخت. کار و کاسبی خوبی هم داشت. مادرش به پدرم گفته
بود که عباس شهر خونه داره. بعد از ازدواجشون می رن شهر زندگی می کنن.
پدرم هم که مثلا خوشبختی دخترشو می خواست و براي اینکه از دست رفت و آمدهاي مکرر مادر محمود راحت
بشه، قبول کرد. منم که جرات نداشتم حرف بزنم. بین من و عباس انگشتر رد و بدل شد و ما نامزد شده بودیم.
17
اون وقت ها محمود ده نبود و رفته بود شهر. هیچ وقت یادم نمی ره فقط چند روز به مراسم عروسی من و پدرت
مونده بود، رفته بودم کنار چشمه تا درد و دلم رو به اون چشمه بگم و اشکهام رو تو دل اون بریزم. داشتم گریه
می کردم که محمود رو دیدم بالا سرم وایساده و چشماش پر از اشک بود. جلوم نشست و گفت:
ریحانه ، یه چیزایی شنیدم ولی تا از زبونت نشونم باورم نمیشه.
خواستم از اون جا برم ولی محمود مانعم شد و جلوم وایساد و گفت:
مگه ما همدیگه رو دوست نداشتیم؟
سرم رو پایین انداخته بودم و با تمام شرم و حیایی که داشتم، گفتم: آره
- پس چی شد؟
- دست من نبود. بابام این طوري خواست.
- پس نظر تو چی؟
- کی تا حالا نظر دختر رو پرسیدن که این دومین براشون باشه؟
- پس همه چی تمومه.
- آره
- به همین سادگی...باشه هر چی تو بخواي ولی ریحانه بدون که من فقط عاشق تو شده بودم. نجابتت و
خانومیت و زیباییت و اون حرفهاي قشنگت. ریحانه من بعد از اینکه توي چشمهاي تو نگاه کردم، دیگه
نمی تونم توي چشمهاي دختر دیگه اي نگاه کنم. چون فقط عشق من یکی بود.
محمود بعد از زدن این حرفا خواست بره ولی طاقت نیاوردم و صداش کردم:
محمود.
اون برگشت و توي چشمهاي من نگاه کرد و گفت:
همیشه توي قلبم می مونی ریحانه.
ریحانه خانم در حالتی که بغض از صدایش پیدا بود، سعی می کرد خود را در مقابل پسرش آرام نشان دهد. از
جایش بلند شد و چند قدم در اتاق زد و بغضش را فرو برد و یک لیوان آب خورد. دوباره آمد و روي صندلی کنار
پسرش نشست و ادامه داد:
آخر همون هفته قرار بود مراسم عروسی من و عباس برگزار بشه. خونه ي ما خیلی شلوغ بود. همه خوشحال
بودند به جز من... همه هیاهو می کردند به جز من ... همه این طرف و اون طرف می رفتند و مقدمات عروسی رو
آماد می کردن به جز من.
اون روزها و شبها خیلی به من سخت می گذشت. فکر محمود لحظه اي از سرم بیرون نمی رفت و نمی تونستم
حرفی بزنم. شبی که عروسی ام برگزار میشد، چشمام خون بود. اون قدر گریه کرده بودم که گونه هام بالا اومده
بود و سرخ شده بود. همه فهمیده بودند که من به این عروسی راضی نیستم. البته عباس پسر بدي نبود ولی دل
من جاي من دیگه اي گیر بود. اون شب براي آخرین بار محمود رو دیدم. حالم بد شده بود. رفتم اون طرف تر کنار
چاه تا هوایی بخورم و آبی به سر و صورتم بزنم. محمود از لاي درختا بیرون اومد. اون هم حالی بهتر از من
نداشت. چشماش پایین رو نگاه می کرد و در حالتی که از پایین اومدن اشکاش ترسی نداشت ، رو به من گفت:
امیدوارم خوشبخت بشی ریحانه.
منم دیگه ندیدمش. مادرم که این صحنه رو دید ، کنار من اومد و گفت:
18
شاید ریحانه تو کس دیگه اي رو دوست داشته باشی و می خواستی که با اون ازدواج کنی ولی اینو بدون که تو
دیگه شوهر داري و دیگه نباید به فکر عشق و عاشقی باشی. باید به فکر شوهرت و زندگیت باشی و شوهرت رو
دوست داشته باشی.
از اون شب به بعد من دیگه اسم محمود رو نبردم و حتی بهش فکر نمی کردم چون این رو خیانت به شوهر و بچه
ام می دونستم؛ تا اینکه دو شب پیش بعد از گذشت بیست و سه سال دیدمش... من و تو زیر بارون تند، جلوي
خونه ي ایرج خان یغمائی بودیم و هیچ کس توي اون وضع به ما توجهی نمی کرد . تو سرت روي پاهاي من بود و
ناله می کردي و من هم کاري از دستم بر نمی اومد. توي محله ي ایان نشین تهران، کی به کمک یه زن تنها می
اومد؛ تا اینکه یه دفعه یه ماشین جلوي ما ترمز کرد و یه نفر با نگرانی اومد پایین و گفت:
چی شده خواهرم؟
وقتی سرم رو بالا آوردم، انگار اشکام خشک شد. اون مرد ، محمود بود. اون هم وقتی منو دید ، سرجاش خشکش
زد و آروم زیر لب گفت:
ریحانه... خودتی؟
در حالی که انگار با دیدن یه آشنا راحت شده باشم ، بضغم ترکید. محمود سریعا تو رو سوار ماشین خودش کرد و
ما رو به این بیمارستان رسوند. الان دو روزي هست که اینجاییم. محمود کلی معایه ات کرد و گفت:
خوشبختانه ضربه ي سنگینی که به سرت وارد نشده. فقط دو تا از دنده هاش شکسته و تمام بدنش کبود شده.
الانم به حول و قوه ي الهی خیلی بهتري.
مادرآرش بعد از تمام کردن صحبت هایش نفس عمیقی کشید و به گوشه اي خیره شد. آرش به چهره ي مادرش
متمرکز شده بود. پدرش همیشه می گفت:
مادرت خیلی خانوم بود که با من تا حالا زندگی کرده.
مادرش زن زیبایی بود و با اینکه سی و هفت سال داشت و اثر کمی از میانسالی در صورتش دیده می شد ولی
هنوز آن زیبایی دخترانه اش را از دست نداده بود. چشمانی زیبا و کشیده ي قهوه اي روشن و پوستی سفید و
موهایی روشن که تکدانه هاي موي سفید در آن برق می زد. نمی دانست مادرش به چه چیزي فکر می کند. شاید
او با دیدن عشق قدیمی اش به فکر دوران نوجوانی خود بود ولی به گفته ي خودش هر چه بود ، تمام شده بود و
به پایان رسیده بود.ناگهان آرش بی مهابا گفت:
دوستش داري؟
مادرش از این حرف او خیلی تعجب کرد و گویی دست و پایش را گم کرده بود. با قاطعیت تمام گفت:
من محمود رو از همون شب عروسیم فراموش کردم.
آرش سرش را برگرداند و چشمهایش را بست اما با بستن چشمهایش چهره ي اولین کسی که به ذهنش آمد ،
مهدیس بود. حس نگران کننده اي به سراغش آمد. شاید او و مهدیس هم به سرنوشت مادرش و محمود دچار می
شدند. داشتن غم و دردي به این بزرگی ، دردهاي دیگرش را براي او ناچیز کرده بود.مادر دست نوازشی روي سر
آرش کشید. وقتی آرش به سمت مادر برگشت ، چشمهایش خیس اشک بود. مادر گفت:
دردت به جونم. باز چی شده؟
آرش در حالی که قطره هاي اشک غلطان غلطان از گونه هایش پایین می آمد ، گفت:
می ترسم مامان.
- از چی؟
- از سرنوشت خودم و مهدیس.
19
- خداي تو هم بزرگه.
- مامان.
- جانم.
- خیلی دوستت دارم.
- منم دوستت دارم عزیزم.
- می دونی تمام این سختی ها و آوارگی ها به خاطر منه ولی قول می دم جبرانش کنم... قول می دم.
- این چه حرفیه پسرم؟
فکر محمود لحظه اي از سرش خارج نمیشد. بعد از گفته هاي مادر، حس خوبی نسبت به او نداشت. بعد از مرگ
پدر او در مقابل مادر مسئول بود و دوست نداشت عشق قدیمی زندگی هر دوي آنها را خراب کند. او فکر می کرد
که محمود هم حتما ازدواج کرده و حالا صاحب زن و فرزند است. مسلما آنها هم نمی خواستند زندگی شان به هم
بریزد. آرش بهترین راه حل را رفتن از این بیمارستان می دانست. آرش توانی نداشت حتی به سختی راه می رفت.
وقتی مادر وارد اتاق شد ، آرش خیلی تند و عصبانی پرسید:
به عمو زنگ زدي از بانه بیاد؟
- براي چی؟
- خوب بالاخره من که حالم این طوریه اون باید بیاد و یه جایی رو براي ما پیدا کنه. تازه هزینه ي
بیمارستان چی میشه؟
- محمود گفته خودم تمام هزینه ي پرداخت بیمارستان رو قبول کردم. قراره یه جایی هم برامون پیدا
کنه.
- به این آقا بگو پولاشو براي خودش خرج کنه. منم حالم خوب بشه، پولش رو می دم. حالا زنگ زدي به
عمو؟
- نه.
- پس یه زنگ بزن علی بیاد. اون کارامون رو برامون انجام میده.
- زنگ زدم... همون شبی که اومدیم اینجا زنگ زدم ولی تا حالا ازش خبري نشده.
- بهش گفتی کدوم بیمارستانیم؟
- آره.
آرش بدجوري توي فکر فرو رفت. علی دوست صمیمی و عزیزش بعد از اینکه شنیده او و مادرش در بیمارستان
هستند ، هنوز با گذشت سه روز به بیمارستان نیامده است. آرش یک آن فکر کرد که دراین دنیا تنهاست و هیچ
کسی را ندارد که به او کمک کند. به خودش آمد و گفت:
شما هم لازم نیست براي هر چیزي بري پیش این آقا. دوست ندارم زیاد پیشش بري.
به دلیل دردهاي زیادي که آرش داشت ، پرستار به او یک آمپول تسکین دهنده تزریق کرد و او بعد از تزریق به
خواب رفت. ریحانه خانم جلوي پنجره ایستاده بود و حرکت اتومبیل ها را در آن وقت شلوغ شهر نگاه می کرد به
خودش و سرنوشتش می اندیشید. مثلا قرار بود خانمی خانه اي را بکند ولی بعد از ازدواج با عباس به خانه ي
ایرج خان یغمائی آورده شده بود و سالها در خانه ي آنها کار کرده بود. از ازدواج با عباس ناراضی نبود چون
پسري مانند آرش داشت که او را نعمت بزرگی می دانست و بزرگترین شانس زندگی اش می پنداشت. برگشت و
به صورت معصوم آرش خیره شد و با خود فکر می کرد که این پسر در مدت بیست و یک ساله ي زندگی اش چه
قدر سختی کشیده. او نمی دانست که چه سرنوشتی براي پسرش و مهدیس رقم خورده است اما او این طور فکر
20
می کرد که هر اتفاقی بیفتد ، خواست خدا بوده است. از صمیمی قلب آرزو می کرد که هر دوي آنها چه با یکدیگر
چه با کسان دیگري همیشه خوشبخت باشند و خوشبخت زندگی کنند. در همین افکار غوطه ور بود که دکتر
حشمت وارد اتاق شد. ریحانه خانم اشکهایش را که متوجه پایین آمدن آنها نشده بود ، پاك کرد. دکتر بالا ي سر
آرش رفت و او را معاینه کرد. ریحانه خانم کنار تخت آرش ایستاده بود . دکتر حشمت گفت:
حالش خوبه.
ریحانه خانم نگاهی به دکتر حشمت انداخت و بعد رفت و جلوي پنجره ایستاد. محمود آمد و کنار ریحانه ایستاد و
گفت :
دنیاي کوچیکی داریم. من و تو بیست و سه سال پیش از همدیگه جدا شدیم. حتی فکرشم نمی کردیم که یه روز
دیگه همدیگه رو ببینیم. حالا بعد از این همه مدت تقدیر باز هم ما رو سر راه هم قرار داد.
چند لحظه اي سکوت بین آنها حکم فرما بود تا اینکه ریحانه خانم گفت:
من براي آرش همه چی رو تعریف کردم.
- اون چی گفت؟
- چیري نگفت. نمی دونم داشت به چی فکر می کرد... خوب کی می تونم آرش رو ببرم.
- کجا؟
- خوب... نمی دونم ولی بالاخره باید مرخص شه.
- آره ... ولی شما جایی رو دارید که برید؟
- نمی دونم. شاید من برگردم بانه پیش داداشام و آرش هم اینجا بره خوابگاه.
- اگه بخواید من می تونم همین جا براي هر دوتون یه جایی دست و پا کنم.
- اگه این جوري بشه که خوبه.
- حالا می خواید تا اون موقع بیایید خونه ي من.
- فکر نکنم خوب باشه.
- چرا؟
- آخه... آرش چی؟
- من خودم با آرش حرف می زنم.
- نمی دونم.
- تو هم قیافه ي ماتم زده به خودت نگیر. دنیا که به آخر نرسیده. از شر یه پیرمرد خرفت راحت شدید.
غیر از اینه ؟
- آرش رو چی کارش کنم؟
- شاید تقدیر جور دیگه اي رقم بخوره .
محمود چند دقیقه کنار ریحانه خانم ایستاد و بعد گفت:
خوب من برم خونه. تو هم می خواي استراحت کن. من خیلی کار دارم.
- برو به سلامت.
- احتمالا فردا آرش رو مرخص می کنیم. خودم باهاش حرف می زنم.
- باشه.
محمود بعد از رفتنش ریحانه خانم را با هزار فکر مختلف تنها گذاشت و او با همین افکار به خواب رفت.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به دنياى خود خوش آمديد(welcome), من آن شمعم که با سوز دل خویش, فروزان میکنم ویرانه ای را, اگر خواهم که خاموشی گزینم, پریشان می کنم کاشانه ای را , سلام دوست عزيزم.خواهش ميکنم در نظر سنجى شرکت کن.
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا مارا با عنوان زيبا ترين وبلاگ و آدرس www.ug.lxb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیرنوشته . در صورت وجود لینک ما درسایت شما لینکتان به طورخودکار در سای تمان قرار میگیرد.